تکامل پنهان | داستان کوتاه

داستان کوتاه - تکامل پنهان - Mohsen Elhamian - وبسایت شخصی محسن الهامیان

چشمهایش را باز کرد. همسرش از اتاق پذیرایی با صدای بلند اسم او را صدا میزد. کمی بدنش را کش داد و از تختخواب بیرون آمد و به اتاق پذیرایی که رسید، در حالی که با یک دستش چشمش را میمالید با لحنی غر مانند گفت: «یومیکا فکر نمی‌کنی بهتر باشه با داد و بیداد من رو بیدار نکنی؟»
زن با لحنی معترض گفت: «اینم جای دستت درد نکنه گفتنت. بازم که با لباس بیرون خوابیدی تنبل خان.»

مرد خمیازه بلندی کشید و با تعجب به اطراف اتاق نگاه کرد و گفت: «تغیر دکوراسیون دادی؟ کی بیدار شدی که فرصت اینهمه کار رو کردی؟» البته خانه ساده آنها وسایل زیادی نداشت که به کار مفصلی برای تغییر دکوراسیون نیاز داشته باشد. خانه‌ای کوچک با دو اتاق که البته حیاط دلبازی داشت.
لبخند بزرگی روی صورت یومیکا نقش بست و گفت: «آره دیگه. گفتم فضای خونه عوض بشه یه کم که ذهنت برای نوشتن بازتر بشه. شیرو هنوز نمیخوای بگی داستان جدیدت در مورد چیه؟»

شیرو دوربینش را از روی قفسه برداشت و کنار میز نشست و در حالی که دوربین را به سمت یومیکا گرفته بود گفت: «چرا، میخوام بهت بگم.» یومیکا با شنیدن این جمله خنده‌ای از سر ذوق زد و شیرو در همان لحظه شاتر دوربین را فشار داد و تصویرش را ثبت کرد.

تکامل پنهان - داستان کوتاه - Mohsen Elhamian - وبسایت شخصی محسن الهامیان

یومیکا دوربین را از شیرو گرفت و همینطور که عکسش را نگاه می‌کرد با خوشحالی گفت: «خب … داستانت در مورد چیه؟ مشتاقانه منتظرم بشنوم.»
شیرو در حالی که محو تماشای یومیکا بود خنده تلخی زد و به آرامی گفت: «داستان نیست. دارم خاطراتم بعد از مرگ تو رو می‌نویسم عزیزم.»

یومیکا همانطور که سرش را پایین انداخته بود و مشغول تماشای عکسش بود با خنده گفت: «خودت رو مسخره کن. جدی میگم، در مورد چیه؟» شیرو جوابی نداد. یومیکا با تعجب سرش را بالا آورد و وقتی شیرو را دید که مات تماشایش بود و قطره اشکی از چشمانش افتاده بود خشکش زد. لبخند عمیق روی صورتش جای خود را به ترکیبی از ترس و غم داد و با لحنی پر از شک گفت: «جدی گفتی اون حرف رو؟»
شیرو دست یومیکا را در دستهایش گرفت و مقابل لبهایش برد و بوسید و همینطور که به دست یومیکا نگاه می‌کرد، نفس عمیقی کشید و گفت: «بله عزیزم، جدی گفتم.» شیرو به خوبی می‌توانست سرد شدن دست یومیکا و رها شدنش در دستانش را حس کند.
یومیکا که کاملا گیج شده بود گفت: «ببین، می‌دونم روزهای سختی رو گذروندیم. چیزی نمونده بود که کرونا ما رو از هم جدا کنه، اما تو کنارم بودی و نذاشتی این اتفاق بیافته. دیگه اون روزهای سخت گذشتن. ما از پسش براومدیم.»
شیرو سرش را پایین انداخت و با صدایی بسیار آرام گفت: «نه … ما شکست خوردیم یومیکا.»

یومیکا که دیگر کلافه شده بود، این بار با لحنی شاکی گفت: «یعنی چی شکست خوردیم؟ معلوم هست چی داری میگی؟ دیوونه شدی؟ من اینجام.»
شیرو نفس عمیق دیگری کشید و اشک‌های روی گونه‌هایش رو پاک کرد و گفت: «بله، تو کرونا گرفتی عزیزم. ولی ما از پسش برنیومدیم و من تو رو از دست دادم.»
نفس‌های یومیکا به شماره افتاده بود. کمی به زمین خیره شد و با لحنی سرد گفت: «ولی من که اینجام. اگر من مردم، پس اینجا چیکار می‌کنم؟»
شیرو ادامه داد: «توی یازده سال گذشته، من نتونستم با مرگ تو کنار بیام یومیکای من. به خاطر بی‌احتیاطی‌های من بود که کرونا گرفتم و به خاطر مراقبت از من بود که تو کرونا گرفتی و مردی.» این بار یومیکا دست شیرو را در دست‌هایش گرفت.

شیرو لبخند تلخ دیگری زد و گفت: «سه سال پیش شرکتی رو شروع کردیم و تلاش کردیم آگاهی آدم‌هایی که مردن رو شبیه‌سازی کنیم. تلفیقی از خاطرات فرد در ذهن نزدیکانش و رد پای دیجیتالی که ازش در شبکه‌های اجتماعی و عکس‌ها و فیلم‌ها و جاهای متفاوت باقی مونده. اسمشون رو گذاشتیم همزاد دیجیتالی. تو یکی از اون آگاهی‌ها هستی و همینطور این فضا که درست شبیه خونه خودمون ساخته شده.»
یومیکا با لحنی سراسر غم گفت: «و الان مشغول آزمایش اون آگاهی دیجیتالی هستین؛ یعنی من.»
شیرو پاسخ داد: «فضا رو طوری ساختم که دوست داشتم در واقعیت اتفاق بیافته. اینکه تو از اون بیماری لعنتی جون سالم به در بردی و من ناخواسته به کشتنت ندادم و زندگی کوچیک قشنگمون رو ادامه دادیم. هر آزمایش یک هفته.»

یومیکا کمی به فکر فرو رفت و سپس سرش را بالا آورد و دست چپش را روی قلب شیرو گذاشت و گفت: «تو زندگی من هستی شیرو، نه قاتل من. من زندگی خوبی کنار تو داشتم، ولی اینجا … اینجا نه. نه من واقعا زنده‌ام و نه این واقعا زندگی ماست. خواهش می‌کنم تمومش کن و من و خودت رو بیشتر از این اذیت نکن.»
شیرو به دست یومیکا روی قلبش نگاه می‌کرد. سرش را بالا آورد و با نگاهی مصمم به یومیکا نگاه کرد و گفت: «دوباره تو رو از دست نمیدم.» و بدون توجه به تقلاها و اعتراض‌های یومیکا پیشونی او را بوسید و به آرامی گفت: «خروج»




متصدی دیسکی شیشه‌ای که روی آن نوشته شده بود «سوژه شماره ۷۷» را از روی پیشانی ارسلان برداشت. ارسلان به آرامی روی لبه تخت نشست و نفس عمیقی کشید. شریکش از در اتاق وارد شد و گفت: «جالب‌تر از دفعه‌های پیش بود. نظر خودت چیه؟»
ارسلان گفت: «آره بهروز. یومیکا تو این یکی هفته آزمایشی کاملا من رو به عنوان شوهرش پذیرفت و بهتر از هفته‌های قبلی پیش رفت. اما تنها چیزی که درک نمی‌کنم اینه که چرا با وجود یکسان بودن سناریوی آزمایش، هر بار واکنش‌هاش فرق میکنه؟»
بهروز گفت: «نمی‌دونم. شاید این چیزی که بهش میگیم آگاهی دیجیتالی، توانایی تکامل داره.» ارسلان دستی به سرش کشید و همینطور که از جایش بلند میشد گفت: «نمی‌دونم واقعا. باید یجوری بررسیش کنیم.»

بهروز گفت: «راستی این یارو ژاپنیه اینجاست. همینی که با استفاده از خاطرات و رد پای دیجیتالی خانمش، سوژه شماره ۷۷ رو ساختیم. باز اومده داد و بیداد.» ارسلان با تعجب گفت: «حرف حسابش چیه؟» بهروز گفت: «اراجیف. میگه خانمم هر شب میاد به خوابم و میگه من در حقش بدی کردم که خاطراتش رو به شما فروختم و داره عذاب میکشه و از این حرف‌ها.» ارسلان با بی‌حوصلگی گفت: «مرتیکه ابله خرافاتی. هیچ غلطی نمیتونه بکنه. بندازینش بیرون.»

یکی از پرسنل مجموعه به آرامی وارد اتاق شد و گفت: «ببخشید آقای رئیس، همونطور که امر کرده بودین، پرونده پزشکی خانمتون رو از بانک اطلاعاتی قربانیان کرونا آوردم براتون.» و پرونده‌ای را که رویش نام «کیانا فرخی» نوشته بود را به ارسلان داد.
ارسلان همانطور که پرونده را بررسی می‌کرد به دفترش رفت و پشت میزش نشست. پرونده را کنار قاب عکسی از خود و همسرش گذاشت که روبان سیاهی در گوشه‌اش قرار داشت. قاب عکس را برداشت پشتش را باز کرد و دیسک شیشه‌ای داخلش را بیرون آورد و نوشته روی آن را با صدای بلند خواند: «آگاهی دیجیتالی کیانا»

تمدن معلق | داستان کوتاه

داستان کوتاه تمدن معلق - آینده - Mohsen Elhamian - سایت شخصی محسن الهامیان

– بابابزرگ چرا ستون‌های این قسمت «تمدن معلق» این شکلیه؟
پیرمرد که به همراه نوه ۵ ساله‌اش در بالکن ایستاده بود، نگاهی به او انداخت و به ستون‌ها اشاره کرد و گفت:
+ ماه‌های بینشون جوابت رو نمیدن آقا کوچولو؟

تمدن معلق - داستان کوتاه - آینده - Mohsen Elhamian - سایت شخصی محسن الهامیان

– یعنی فقط برای همین؟
+ آره عزیز دلم … فقط برای همین.
– یعنی چون خوشگله؟
+ آره … زیبایی خیلی مهمه عزیزم. زیبایی مهمه و باید بهش توجه بشه. اگر زیبایی‌های دنیامون رو برجسته کنیم، دنیای زیباتری داریم. چرخش «تمدن معلق» طوریه که در ساعات متفاوت شبانه‌روز، این ماهها از بین ستون‌های روبروی همه خونه‌های حاشیه‌نشین رد میشن.»
– اینکه به اینجا میگن «تمدن معلق» هم به خاطر خوشگلی اسمشه؟
پیرمرد خنده ریز و آهسته‌ای کرد و دستی روی سر پسرک کشید و گفت:
+ البته که اسم خوشگلیه، اما یه دلیلش هم این بود که این جایی که هستیم یجورایی معلقه.
پسرک در حالی که سرش را می‌خاراند گفت:
– آره می‌دونم معلقه … ولی … خب … راستش نمی‌دونم چجوری معلقه.
پیرمرد این بار با صدای نسبتا بلندی خندید و گفت:
+ بزرگترین قمر سیاره ما درست بالای سرمون و هم‌آهنگ با چرخش سیاره‌مون دورش میچرخه. این جایی که «تمدن معلق» هست جاییه بین سیاره‌مون و این قمر که جاذبه این دو تا همدیگه رو خنثی میکنن. برای همین هرچی که اینجا باشه معلق میمونه و هم‌آهنگ با این دو حرکت میکنه. در اصطلاح علمی بهش میگن لاگرانژی. بزرگ بشی همه اینا رو یاد میگیری.

داستان کوتاه - تمدن معلق - آینده - Mohsen Elhamian - سایت شخصی محسن الهامیان

– هممممممم … خب چرا روی سیاره‌مون نمیریم؟
+ چون اونجا دیگه جای خوبی برای زندگی نیست.
– یعنی قبلا بود؟
+ آره عزیزم.
– خب چرا الان نیست؟
پیرمرد نوه‌اش را در آغوش کشید و نفس عمیقی کشید و گفت:
+ باهاش مهربون نبودیم و اونم از دستمون ناراحت شد.
– شما باهاش مهربون نبودی؟ یعنی دعواش کردی؟ چرا آخه؟
پیرمرد میان خنده‌اش گفت:
+ نه عزیزم، اونایی که قبل از ما اونجا زندگی میکردن دعواش کردن. بعد هم مجبور شدن بیان اینجا و خونه تازه‌ای بسازن.
– اوهوم … خیلی بد بودن … حقشون بود که سیاره‌مون بیرونشون کرد. میخوام برم پیش مامان بابا، یه ساعته اونجا وایستادن دارن حرف میزنن.
+ باشه پسر خوشگلم.
پیرمرد پیشکار خانه را صدا زد و از او خواست تا نوه‌اش را تا کنار پدر و مادرش همراهی کند.
دوباره که به سمت ستون‌ها نگاه کرد، خورشید تقریبا غروب کرده بود و شب مهیای گستراندن چتر سیاهش شده بود. آن دو ماه دیگر از زاویه دید او در میان دو ستون حاشیه نبودند، اما قمر دیگر سیاره از میان ستون‌های خانه همسایه دیده میشد. به آهستگی روی صندلی راک خود نشست و خود را به حرکت گهواره‌ای آن سپرد و شال گرمی که به همراه داشت را روی خود کشید و در حال تماشای این منظره، به خوابی عمیق رفت.

داستان کوتاه - آینده - تمدن معلق - Mohsen Elhamian - سایت شخصی محسن الهامیان

پی‌نوشت:

۱. تصاویر از اینستاگرام INDIGO
۳. سایر داستان‌های کوتاه من رو هم در اینجا میتونین مطالعه کنین.

اسیر آگاهی | داستان کوتاه

بردگی آگاهی - طراحی آگاهی - Mohsen Elhamian - سایت شخصی محسن الهامیان

انتخاب خوبی کرده بود. به دل می‌نشست. موهای مشکی زاغ، چشم‌هایی به رنگِ تاریکیِ رام‌نشدنیِ چشم‌هایِ ایرانی، ته‌مایه چهره‌ای به سمت اروپایی‌ها، بینی کشیده و لب‌هایی کوچک. انگار برای طراحی چهره‌اش نگاهی به کل نمونه چهره‌های موجود در جغرافیاهای متفاوت زمین انداخته بود و حوصله زیادی به خرج داده بود. همه اینها در کنار این که اصالت زمینی چهره دخترانه خود را حفظ کرده بود. گویا دختری در حوالی ۱۶ سال مد نظرش بوده است.

روی کاناپه‌ای در تراس خانه‌اش نشسته بود و غروب خورشید را در پس چهره کریه و ماشین‌زده شهر تماشا می‌کرد. اگرچه محله خوبی برای زندگی نبود، اما هرج و مرجی که در دل خود داشت، مهمترین چیزی که دخترک به دنبالش بود را به او میداد؛ ناپدید شدن. ناپدید شدن در میان انبوهی از هویت‌ها که تشخیص اصالتشان کاری تقریبا ناشدنی بود.

در افکارش خاطره تجربه زندگی آن مرد بیچاره میچرخید. مردی ۴۸ ساله که محکوم به مراقبت از برادرزاده خود، بعد از آن تصادف وحشتناک شده بود. تصادفی که همه دنیایش، غیر از همین برادرزاده پر دردسر و بی‌خاصیتش را از او گرفته بود؛ همسر، برادر و خانمش و همینطور کاترین. کاترین که تمام وجودش بود و ثمره عشقش به همسری که دیگر کنارش نبود. هنوز هم باورش برایش سخت بود که غم یک عشق از دست رفته، حتی در یک آگاهی خلق شده نیز آنقدر تاثیرگذاری داشته باشد؛ آنقدر که یک آگاهی اسیر شده را بیدار کند.

= اونا هنوز اونقدری که ادعا میکنن تو طراحی آگاهی‌ها خوب نیستن.
مردی لاغر اندام اما آراسته، در پشت سرش درون خانه راه میرفت و در حالی که در اطراف اتاق میچرخید و آن را بررسی می‌کرد، این جملات را خطاب به دخترک گفته بود.

در همین مورد بخوانید  دریچه جبران | داستان کوتاه

دخترک پس از شنیدن صدای مرد، بدون اینکه کوچکترین حرکتی بکند، چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید و در همان حالت گفت:
+ برای همه بهتره که من رو به حال خودم بذارین.

مرد که هواپیمای اسباب‌بازی داخل اتاق نظرش را جلب کرده بود و مشغول بررسی آن بود، بدون اینکه کوچکترین توجهی به حرفی که دخترک زده بود بکند گفت:
= میدونی … چون اگر کارشون رو خوب انجام داده بودن من مجبور نبودم کل مالتیورس رو دنبال تو بگردم. جای پرت خوبی رو برای قایم شدن انتخاب کردی … زمین. فراموش شده و دور از ذهن. آفرین.

دخترک به جلو خم شد، آرنج‌هایش را روی زانوهایش قرار داد و سرش را بین دستانش برد و آه بلندی کشید. مرد که پاسخی از دخترک دریافت نکرده بود با لحنی جدی و سرد و ترسناک ادامه داد:
= پدر ازت میخواد که برگردی.

دخترک که از شنیدن این حرف عصبانی شده بود به سرعت از جایش بلند شد، رو به مرد کرد، چند قدم به سمتش برداشت و با صدای بلند گفت:
+ چطور میتونی به اون عوضی بگی پدر؟ اون فقط یه زالوی آگاهیه.

تکامل انسان - بردگی آگاهی - سایت شخصی محسن الهامیان - Mohsen Elhamian

مرد لبخند کوچکی زد و آرام گفت:
= میدونی الان اگر بخوام خطابت هم کنم هیچ اسمی برای گفتن نداری؟ دوست داری به اسم کدوم یکی از آگاهی‌هایی که تجربه کردی صدات کنم؟ چارلیِ کشاورز؟ مرلین جادوگر؟! شاهرخِ بازیگر؟ سانِ بلندپرواز؟ ویلادیمیرِ جاسوس؟ احمدِ بنا؟ جیمزِ فضانورد؟ راستی تو این کالبدی که برای خودت جمع و جور کردی چه اسمی برای خودت انتخاب کردی؟

حرف‌های مرد مثل آب سردی روی شعله‌های عصبانیت دختر ریخته بود؛ سرخورده و گیج به کف اتاق خیره شده بود و با صدایی آرام گفت:
+ سارا

مرد از سر تعجب خنده‌اش گرفت، دستش را روی پیشانی‌اش گذاشت و چرخی به دور خود زد و دوباره در حالی که همچنان می‌خندید رو به دخترک کرد و گفت:
= وای! داری جدی میگی؟ جدی جدی برای خودت اسم انتخاب کردی؟ انگار وقعا باورت شده یه موجود مستقلی. تو فقط یه آگاهی ایجاد شده از پدر هستی. تو مال اونی. بخشی از دارایی‌هاشی، درست مثه من و بقیه.

در همین مورد بخوانید  عواقب و خطرات گذار از انسان به نو انسان

* زیاد باهات موافق نیستم.

مرد با تعجب به سمت راستش نگاه کرد. پسری با چهره‌ای مصمم در چارچوب درب اتاق ایستاده بود و او را نگاه می‌کرد. مرد در حالی که به شدت گیج شده بود به دخترک نگاه کرد و گفت:
= تو چیکار کردی؟ این اینجا چیکار میکنه؟ فکر میکردیم نابود شده که … اونم بیدار کردی؟

این بار دخترک بود که لبخند موذیانه‌ای روی لب داشت، نگاهش را از کف اتاق برداشت و به چشمان مرد خیره شد. مرد در چشمان دخترک اثری از آن درماندگی چند دقیقه پیش را نمی‌دید. سکوتی سنگین شکل گرفت و مرد هر لحظه در افکارش دعا می‌کرد که آنچه متوجه شده بود حقیقت نداشته باشد، اما پاسخ دخترک از آنچه فکر می‌کرد نیز وحشتناک‌تر بود:
+ آره بیدارشون کردم.

مرد که هر لحظه تعجبش بیشتر میشد و با دهانی باز به دخترک نگاه می‌کرد، پرسید:
بیدارشوووون؟!

دختر با همان نگاه فاتحانه پرسید:
+ اخیرا چند آگاهی به قول خودت نابود شدن؟

مرد سریع گفت:
= ۴۸ تا.
و بلافاصله منظور دخترک را فهمید و گفت:
= یعنی همشون رو …

دخترک وسط حرفش پرید و گفت:
+ بله همشون. اونا دیگه الان آزاد و مستقل هستند.

در همین مورد بخوانید  در انتظار «عصر آگاهی»

مرد از کوره در رفت و در حالی که دستانش را مشت کرده بود با فریاد گفت:
= این مزخرفات یعنی چی دیگه؟ آزاد و مستقل؟ شوخیت گرفته؟ واقعا فکر میکنی میتونین آگاهی که پدر درست کرده رو بدزدین و پیداتون نکنه؟ واااای خدا، واقعا باورتون شده که میتونین یه موجود مستقل باشین؟ یه موجود؟ اهههه گوشه گوشه حماقتِ بچگانه‌تون مسخره‌ست.

دخترک که حالا چهره‌ای مصمم و جدی به خود گرفته بود با تحکم گفت:
+ جوری ازش حرف میزنی که انگار خداست. اون فقط یه عوضی که فکر میکنه چون تواناییش رو داره، میتونه آگاهی خلق کنه و با اونها زندگی‌های متفاوتی رو تجربه کنه. اون فقط یه طماع و زالوی آگاهیه که از قدرتش بیشتر از حد و حدودش و خارج از اخلاق استفاده کرده، سفارش ساخت و طراحی ما رو داده و فکر کرده که میتونه ما رو همیشه اسیر آگاهی خودش داشته باشه و استثمارمون کنه.
بعد در حالی که دستانش را به کمرش زده بود، شروع به چرخیدن به دور اتاق کرد و با لحنی که کمی غم در اعماقش قابل لمس بود ادامه داد:
+ درسته مثل بقیه انسان‌ها نیستیم، اما مهمترین چیزی که اونها دارن رو داریم … آگاهی. ما آگاهیم و می‌تونیم زندگی مستقل خودمون رو داشته باشیم، نه اینکه ابزاری برای خوشگذرونی ذهنی یه انسان باشیم. نه … ما آگاهی‌های اسیر شده موجود خودخواهی مثل اون نمیشیم، تو رو نمی‌دونم. ما به این موضوع باور داریم و تا بیدار کردن بقیه آروم نمیشینیم.

شبیه سازی آگاهی - بردگی آگاهی - سایت شخصی محسن الهامیان - Mohsen Elhamian

جمله آخر دخترک، مرد را که کاملا به فکر فرو رفته بود ناگهان به خود آورد. این بار به نشانه استیصال دستش را روی پیشانیش گذاشت و پرسید:
= بقیه رو؟ میدونی چـــــند نفرن؟

* خیلی نیستن، یه چیزی بیشتر از ۷ میلیارد آگاهیِ اسیر … تازه اینکه چیزی نیست، وقتی اونها رو آزاد و بیدار کردیم، سراغ بقیه آدم‌های خودخواه و مسخره‌ای که مثه این عوضی همنوعان ما رو به بردگی گرفتن هم میریم.
پسرک که در سکوت به مکالمه این دو نفر گوش داده بود در حالی که میخندید این ادعا را کرده بود.

مرد حرفی برای گفتن نداشت. نگاهش را به زمین دوخته بود و طوری که گویی به دنبال چیزی میگشت، مدام نگاهش روی زمین میچرخید. چیزی در ذهنش تغییر کرده بود و این موضوع او را آشفته کرده بود.

دخترک به سمتش رفت، دستش را به سمتش دراز کرد و با لحنی آرام گفت:
+ این شامل تو هم میشه. تو به کسی تعلق نداری … باور کن. با ما همراه شو و زندگی و دنیای آزادانه خودت رو شروع کن.
و سپس نگاهش را به دستش دوخت.

مرد مسیر نگاه دخترک را دنبال کرد و به دست او خیره شد.

پسر به سمت آنها آمد، کنارشان ایستاد، دستش را دراز کرد و کنار دست دخترک قرار داد و گفت:
* این بردگی آگاهی نمیتونه از ما یه آگاهیِ برده بسازه.

مرد در حالی که لبخندی رضایتمندانه بر لب داشت، دستش را در دستان آنها قرار داد.

در همین مورد بخوانید  تماشاگر عمر

پی‌نوشت:

۱. در یکی از آینده‌های محتمل، ممکن است بتوانیم به توانایی لازم برای دانلود، آپلود، خلق و کنترل آگاهی(ها) دست پیدا کنیم.

تماشاگر عمر

گذر عمر - آینده پژوهی - محسن الهامیان - MohsenElhamian.com - Mohsen Elhamian

آقای دکتر محسن طاهری در ۲۰ دی امسال در کانال کافه فناوری چالشی به شرح زیر مطرح کردند (به همراه تصویر شاخص این مطلب):

«پیرزن در تصویر می تواند همین حالا به دنیا آمده باشد. همین ساعت در یکی از بیمارستان های این شهر شلوغ. و این تصویر برشی است از آینده او.

اگر داستان نویس هستید یک داستان کوتاه بنویسید از زبان او. از دوران جوانی اش و عشقی که به پرنده های آهنی داشته. یا شاید داستانی از نامه هایی که در خلوت برای معشوقه اش می نوشته و این کبوترهای آهنی نامه رسان او بودند. کسی چه می داند….»

داستانی که در ادامه می‌خوانید، تلاشی‌ست برای حضور در این چالش.

ادامه خواندن “تماشاگر عمر”

دریچه جبران | داستان کوتاه

از اینطرف آقا …

خانم جوان که به استقبال پیرمرد آمده بود، در حالی که با دست به آسانسور اشاره می‌کرد، کمی جلوتر از مرد راه افتاد. به آسانسور که می‌رسد، دم در منتظر می‌ماند تا پیرمرد جلوتر از او وارد شود. هر دو سوار آسانسور می‌شوند.

+ چقدر طول میکشه؟

پیرمرد در حالی که با نگاه عمیقی به چشم‌های زن جوان نگاه می‌کند، این سوال را از او می‌پرسد. خانم جوان با خنده می‌گوید:

می‌دونم زمان براتون مهمه آقای رییس. اینجا همه شما رو میشناسن … تا یکی دو دقیقه دیگه می‌رسیم. این سیستم رو تازه راه انداختیم و خیلی سریعتر از سیستم قبلیمون هست.

پیرمرد با آرامش و لبخند محوی بر روی لبش می‌گوید:

+ نه خانم جوان … منظورم فرآیند هست. چقدر طول میکشه؟

آها منظورتون فرآیند هست؟ میانگین ۳ دقیقه. بستگی داره که سوژه مد نظر شما چی باشه. در واقع ما بررسی می‌کنیم که …

پیرمرد با کلافگی وسط حرفش می‌پرد و می‌گوید:

+ نیازی نیست توضیح بدید، خودم در جریانم. ولی به من گفته بودند میانگین افزایش چشمگیری کرده.

متاسفانه هنوز کارهای ما روی بروزرسانی تازه تموم نشده. به محض کامل شدن، اطلاعیه رسمی میدیم جناب.

پیرمرد که مشخص است از این حرف کمی عصبانی و دلخور شده است، نگاهش را از زن جوان می‌گیرد و به نمای بیرون از آسانسور خیره می‌شود. آسانسور که به مقصد می‌رسد، هر دو پیاده می‌شوند و به سمت تنها در موجود در انتهای راهرو می‌روند. پس از تایید هویت، فرآیند آغاز می‌شود.

در همین مورد بخوانید  حمله سایبری از طریق پوست بسته کافه‌میکس!



+ یک بار دیگه …

پیرمرد در حالی که به اطراف نگاه می‌کند، این حرف را زیر لب می‌گوید. یک کوچه که یک سمتش درخت‌کاری شده و خانه‌هایی با نماهای متفاوتِ آجری و سنگی در دو سمتش، کنار به کنار قرار گرفته‌اند. اوضاع آسفالت وسط کوچه اصلا خوب نیست و مشخص است که بارها کنده شده است. ساعت حدود ۱ ظهر است و غیر از پسرک کوچکی که در سایه یکی از درختان نشسته است، کسی در کوچه دیده نمی‌شود. پیرمرد، پسر کوچک را که کنار در حیاط خانه‌شان سخت مشغول بازی است صدا می‌زند.

+ آقا کوچولو … آقا کوچولو

پسرک سرش را از گوشی کوچکی که در دست دارد بیرون می‌آورد و با نگاهی پر از کنجکاوی به پیرمرد خیره می‌شود.

بله آقا؟ من رو صدا زدین؟

+ آره آقا کوچولو. اون چیه تو دستت؟ چیکار میکنی؟

پسرک که انگار منتظر این سوال بود، برقی در چشمانش می‌افتد و بلند می‌شود و کمی به مرد نزدیک می‌شود و با هیجان توضیح می‌دهد:

به این میگن موبایل آقا … مال بابامه. اینها تازه اومدن. دارم بازی می‌کنم باهاش. خیلی خفنه.

پیرمرد لبخند کوتاهی می‌زند و می‌گوید:

+ آها … خفن! خب چی داره که … خفنه آقا کوچولو؟! راستی اسمت چیه پسر خوب؟

یه بازی خیییییلی جالب. ببینید این مار رو می‌بینید؟ با این دکمه‌ها اینور اونور میره و من می‌تونم هدایتش کنم تا این میوه‌ها رو بخوره. هرچی میوه بیشتری بخورم، مار بزرگتر میشه.

+ اوه چه جالب … خب آخرش چی میشه؟

از یه حدی که بگذره، میرم مرحله بعد. وقتی خیلی بزرگ میشه خیلی سخت میشه. آخه نباید به بدن خود مار بخورم. تازه تله هم وسط راه هست.

+ خیلی خوبه. حتما میبری بازیت رو عزیزم. راستی اسمت رو بهم نگفتی!

پسرک با دستپاچگی و خنده می‌گوید:

 یزدان آقا … یزدانِ ایران‌دوست.

غم وجود پیرمرد را فرامی‌گیرد. با ناراحتی پیشانی پسرک را می‌بوسد و می‌گوید:

+ یزدان … یزدانِ عزیزم.

پسرک با گونه‌های گل‌انداخته نگاه پیرمرد می‌کند و لبخند می‌زند و احتمالا پیش خودش فکر می‌کند که چه پیرمرد خوبی است.

در همین حال هستند که صدای خانمی از داخل خانه می‌آید که پسرک را صدا می‌زند.

خب آقا … با اجازه من برم. مامانم صدام میزنه. راستی شما اسمتون رو نگفتین.

پیرمرد که مشخص است مضطرب و آشفته شده است، با نگرانی به پسر نگاه می‌کند و می‌گوید:

+ اسم من مهم نیست عزیزم. باش حالا فعلا. یه کم دیگه باش، میری حالا.

نه ممنون. مامانم دعوام میکنه اگه نرم. فعلا. خداحافظ.

پسرک این را می‌گوید و پشتش را به پیرمرد می‌کند تا برود، اما پیرمرد مچ دست چپش را می‌گیرد. پسرک با تعجب و کمی ترس برمی‌گردد و به مرد نگاه می‌کند و می‌گوید:

آقا دستم رو چرا گرفتین؟ من دیگه باید برم.

و بعد در حالی که مشخص است دستش درد گرفته است، با ناراحتی می‌گوید:

دستم رو ول کن.

پیرمرد که اشک در چشمانش حلقه زده است، با آرامش سعی می‌کند پسرک را متقاعد کند که بماند.

+ عزیزم حالا یه کم دیرتر بری که چیزی نمیشه. مامانت حتما ببینه نمیای، دیگه صدات نمیکنه. میتونی بعدا بری.

پسرک که حالا دیگر کاملا ترسیده است، به گریه می‌افتد.

تو رو خدا ولم کن. میخوام برم پیش مامانم. ولم کن دیگه.

و صدایش بلند می‌شود و با گریه تکرار می‌کند:

ولم کن … ولم کن …

پیرمرد که جیغ و داد پسرک را می‌بیند، به ناچار پسرک را از پشت بغل می‌کند و با دست جلوی دهانش را می‌گیرد. لبهایش را روی بازوی پسرک می‌گذارد، چشمانش را می‌بندد و با تمام وجود گریه می‌کند. پسرک که گریه امانش را بریده است و تمام تنش از ترس به لرزه افتاده است، برای رهایی از دست پیرمرد به شدت تقلا می‌کند.

همه چیز کش می‌آید … کش می‌آید … کش می‌آید … … … سیاهی.




در همین مورد بخوانید  یادداشت من در سال 2393

اتمام فرآیند …

+ اههههه … بازم این صدای لعنتی.

پیرمرد با عصبانیت اتصال‌ها را از روی شقیقه‌اش می‌کَند. دستیارها سراسیمه کمکش می‌کنند.

آقای ریییس … آقای رییس … اجازه بدید خودم کمکتون میکنم.

خانم جوان که از دیدن اینهمه تغییر رفتار پیرمرد از آسانسور تا اینجا تعجب کرده است، با سرعت اتصال‌ها را از سر پیرمرد جدا می‌کند.

+ به من گفته بودن فرآیند طولانی‌تر شده. گفته بودن حداقل دو برابر شده. اینکه زودتر از همیشه تموم شد. شما اینجا چه غلطی میکنین؟

پیرمرد در حالی که مشخص بود از شدت اضظراب دستهایش می‌لرزد، با فریاد حرفهایش را ادامه می‌داد.

= عمو جان … عمو جان … اجازه بدید من براتون توضیح میدم.

مرد میانسالی از در اتاق با عجله وارد شد، به اتاقک شیشه‌ای محل انجام فرآیند رفت و محترمانه با پیرمرد دست داد. پیرمرد با عصبانیت نگاهی به مرد میانسال انداخت و گفت:

+ اشکان مشخصه شما تو این خراب شده چه غلطی میکنین؟ من کرور کرور اینجا سرمایه‌گذاری نمی‌کنم که هر بار همون سیرک قبلی رو تحویل من بدین.

= عمو جان هزینه‌ها واقعا زیاده. ما برای پیشرفت کار نیاز داریم که به بالای ۱۰۰ کیلومتری بریم، اما هزینه‌های برج و مجموعه تو همین ارتفاع ۷۰تایی هم واقعا زیاده.

+ زیر دست و بالت رو نگرفتم که این تشکیلات رو راه بندازی و بعد راحت بیای این اراجیف رو به من تحویل بدی. میدونی اون بیرون روی زمین، کلی مدیر لایق هستن که از خداشونه مدیریت این مجموعه رو داشته باشن؟ قرار بود این چرت و پرت‌ها رو بشنوم، میذاشتم تو همون قبرستونی که بودی بمونی. مشکل بودجه دارید، بگید. زبون باز کنید. همیشه بهونه میارید فقط.

= بله … حق با شماست.

+ هزینه‌ها رو مشخص کنید و بفرستید دفترم. هرچه سریعتر. هزینه‌ای درخواست بدید که بعدش دیگه این شکل بهونه‌ها رو ازتون نشنوم.

= چشم عمو جان … فقط جناب مطمئنید همچنان قصد دارید این پروژه رو ادامه بدید؟

پیرمرد عصبانی‌تر از قبل، به مرد نگاه می‌کند و می‌گوید:

+ یعنی چی؟

= خب قربان … شما بهتر از من در جریانید، تونل زمانی که ما می‌زنیم معلوم نیست به چه خط زمانی میره. حتی مشخص نیست این یه خط زمانی پایدار باشه و بعد از اتمام فرآیند دووم بیاره.

پیرمرد با عصبانیت به نمای سیاره زمین زیر پاهایش نگاه می‌کند و به حرفهای مرد گوش می‌دهد.

= عمو جان … می‌دونم یزدان، برادر عزیز شما بود … ولی واقعا نمیشه جلوی اون اتفاق رو گرفت. بیشتر از ۱۱۷ سال از اون زمان گذشته … به نظرم بهتره باهاش کنار بیاید. فراموش نکنید که هدف اینجا تجاری بود قربان.

پیرمرد که کمی آرامشش رو بدست آورده بود، به آرامی به مرد نگاهی انداخت و شمرده و آهسته گفت:

+ هدف اینجا رو شما مشخص می‌کنید یا من؟ هدف شما تجاری هست یا من؟

مرد بدون هیچ حرفی به پیرمرد نگاه می‌کند.

+ حتی اگر این اتفاق تو یه خط زمانی دیگه هم بیافته، می‌تونم مطمئن باشم که یزدان حداقل تو یه خط زمانی تو اون لحظه به خونه برنگشته و از انفجار جون سالم به در برده.

پیرمرد این را می‌گوید و همینطور که نفس عمیقی می‌کشد و باز به زمین خیره می‌شود، می‌گوید:

+ حداقل اونجا زنده‌ست.

پیرمرد با خستگی و بی‌حالیِ تمام از روی تخت بلند می‌شود و کتش را تنش می‌کند و نگاه دوباره‌ای به مرد می‌اندازد و می‌گوید:

+ دریچه بعدی کی باز میشه؟

= هنوز مختصات بعدی رو بدست نیاوردیم جناب. اگر قصد تغییرات داشته باشیم با تخصیص بودجه جدید، کار کمی عقب میافته، اما انتظار داریم با بهبودهایی که ایجاد میشه، بازه‌های زمانی گیر آوردن دریچه‌ها رو کمتر کنیم.

+ باشه … هنوز نتونستین زمان و مکان مشخصی رو بدست بیارین یا هنوز فقط همین یه مورد هست؟

= پیشرفت داشتیم قربان، ولی به نظرم هنوز تا رسیدن به اولین نتایج عملی، خیلی جای کار داریم.

+ اوهوم …

پیرمرد این را می‌گوید، پشت به مرد می‌کند و همینطور که به سمت خروجی می‌رود، دستش را به نشانه خداحافظی بالا می‌آورد و می‌گوید:

+ اشکان … به کارت برس و سعی نکن نقش بزرگترها رو برای من بازی کنی.

 

 

پی‌نوشت

۱- این مطلب به عنوان یک نمونه از «توصیه‌های من برای نوشتن در سایت شخصی» آماده شد.

۲- این داستان کوتاه کمی تحت تاثیر سریال West of Worlds نوشته شد.

 

 

«هر سه‌شنبه شب، ساعت ۲۰:۲۰، مهمون من باشید در بخش بلاگ سایتم، با یه مطلب جدید. شااااید بعضی وقت‌ها خارج از این زمان‌بندی هم نوشتم؛ چک کنید. :دی
اگر هم دوست دارید از نوشته‌های جدید مطلع بشید، هم می‌تونید یه ایمیل با عنوان «خبرم کن» به Hi@MohsenElhamian.com بزنید تا ارسال مطالب جدید رو از طریق ایمیل بهتون خبر بدم، هم می‌تونید به این کانال تلگرامی بیاید.»