تماشاگر همه چیز؛ زمان عزیزم …
اکنون که این نامه رو میخونی من جایی در میان توام!
نوشتن برای تویی که در هر لحظه من رو احاطه کردی، کار خیلی سختیه. همش به این فکر میکنم که باید برات از چی بگم که خودت ازشون اطلاع نداشته باشی؟
بعضیها میگن که تو ساخته ذهن مایی؛ که اصلا وجود نداری. میگن که تو نتیجه توافق و قرارداد ما برای درک بهتر جهان و زندگی هستی. که تنها یک مفهوم و تعریف در ذهن ما، فاصلهای از این اتفاق تا اتفاقی دیگه، میشه تو!
بعضیها هم فکر میکنن که تو هم دردی و هم درمان. که فراموشی یکی از مخلوقاتت هست و هم خوبه و هم بد. که یک پدر … مرگ دختر خردسالش رو فراموش میکنه، اما چهره زیباش رو هم.
زمان اسرارآمیز …
به تو که فکر میکنم، چهره پیرمرد کهنسال و رنجوری رو میبینم که با مهمترین چیزی که از بودنش یاد گرفته، یعنی صبر، در حال نظاره ماست. پیرمردی که از هر لحظه زندگی همه ما اطلاع داره؛ همه شادیها، غمها، رازها و لحظههای خجالتآور و تحقیرآمیزی که تو زندگیمون داشتیم.
وقتی به تموم چیزهایی که در این مدت دیدی و به تموم لحظات سختی که نظارهگرشون بودی فکر میکنم، واقعا واقعا دلم برات میسوزه. هرچند که به نظرم در مورد همه اون لحظات شاد و جذابی که فقط خودت شاهدشون بودی، تو فقط یه تنهاخوری و امیدوارم یه روز تقاصش رو پس بدی. :))
راستی میشه بگی وقتی از گذشت زمان صحبت میکنیم، دقیقا یعنی چی؟ یعنی برام سواله که واقعا این تویی که در گذری … یا نه، تو ایستادی و این ما هستیم که داریم ازت میگذریم؟ کدوم یکی؟ کدوممون اون یکی رو فدا میکنه؟ تو یا ما؟
زمان کهنسال …
اینجا، بین ما آدمها، تو تقریبا همیشه یک موضوع داغ و جذابی.
بعضیها از سفر در تو و تجربه آینده و گذشته حرف میزنند و برخی هم از اینکه باید قدر تو رو دونست و اجازه نداد که به هدر بری.
برای من اما میدونی چی در مورد تو ذهنم رو درگیر میکنه؟ نسبی بودنت. اینکه در لحظات خوشی ما سریعتر از همیشهای و در لحظههای بیحوصلگی و ناراحتی، دیرتر از همیشه.
به اینها که فکر میکنم، به نظرم میاد که تو حتما یه پیرمرد حسودی که از رنج ما لذت میبری. شاید این خواسته خودت نیست که نظارهگر ما باشی و بابتش در عذابی … نمیدونم. شاید همینطوره و به این خاطر، چشم دیدن لحظات خوش ما رو نداری و با طولانیتر کردن لحظات بدمون، سعی میکنی عقدههای درونیت رو التیام بدی.
نمیدونم، فقط از یک چیز مطمئنم … اینکه علت این دشمنیها هرچی که هست، این وسط یک چیز مشخص و واضحه. پاسخ سوالم در مورد اینکه کدوم یکی از ما از اون یکی میگذره؟ لابد با اینهمه ویژگی بد که در تو هست، این تو هستی که از ما میگذری و ما رو فدا میکنی.
پیرمرد خبیث …
وقتی به اینجای افکارم میرسم، میبینم که تو حقیقتا یکی از بزرگترین دشمنهای مایی، نه یک پیرمرد دلسوز و صبور. تو همدست پیری و بیماری، قاتل لحظههای خوب و شریک لحظههای بد مایی.
شاید با خودت بگی که در موردت بیانصافی کردم و باید قدردان همه لحظههای خوبی که داشتم باشم؛ اما مگه غیر از اینه که اون لحظهها نتیجه رفتار خودم بودن و تنها نقش تو، سریعتر رد کردنشون بوده؟
دشمن لحظهها …
مطمئنم که یک روز، بالاخره بهت غلبه میکنیم و بهت میرسیم. یک روز بالاخره جلوت رو میگیریم و نمیذاریم که به این سادگی از ما بگذری. تو رو در اختیار میگیریم و این فرصت رو برای خودمون ایجاد میکنیم که با فراغ بال، همه لحظههای خوبی که ازشون رد شدی رو تجربه کنیم، یا اینکه فرصت دوباره ایجاد کردنشون رو پیدا کنیم.
تا اون روز، شک نکن که فراموش نمیکنم … تو، بزرگترین دشمن مایی … دشمن لحظهها.
پینوشت:
۱- سوژه این مطلب، از نوشته قبلی من با عنوان «ایده هایی برای نوشتن در بلاگ شخصی» بود. مطالعه این مطلب رو توصیه میکنم. 🙂
«هر سهشنبه شب، ساعت ۲۰:۲۰، مهمون من باشید در بخش بلاگ سایتم، با یه مطلب جدید. شااااید بعضی وقتها خارج از این زمانبندی هم نوشتم؛ چک کنید. :دی
اگر هم دوست دارید از نوشتههای جدید مطلع بشید، هم میتونید یه ایمیل با عنوان «خبرم کن» به Hi@MohsenElhamian.com بزنید تا ارسال مطالبب جدید رو از طریق ایمیل بهتون خبر بدم، هم میتونید به این کانال تلگرامی بیاید.»