آقای دکتر محسن طاهری در ۲۰ دی امسال در کانال کافه فناوری چالشی به شرح زیر مطرح کردند (به همراه تصویر شاخص این مطلب):
«پیرزن در تصویر می تواند همین حالا به دنیا آمده باشد. همین ساعت در یکی از بیمارستان های این شهر شلوغ. و این تصویر برشی است از آینده او.
اگر داستان نویس هستید یک داستان کوتاه بنویسید از زبان او. از دوران جوانی اش و عشقی که به پرنده های آهنی داشته. یا شاید داستانی از نامه هایی که در خلوت برای معشوقه اش می نوشته و این کبوترهای آهنی نامه رسان او بودند. کسی چه می داند….»
داستانی که در ادامه میخوانید، تلاشیست برای حضور در این چالش.
تماشاگر عمر
امروز برای سالها بود که به همان کار مشغول بود.
چرخش و سقوط برگ خشکیده و نارنجیرنگی را از شاخه درخت به تماشا نشسته بود و برای پهپادها دانههای انرژیک میریخت؛ دلخور از اینکه کاش به جای آن پهپادها میتوانست به همان پرندههای زمینی زیبا غذا بدهد. هر ذره از برگ زیبایی که به تماشایش نشسته بود را از نظر میگذراند. برگ که گویی در هوا معلق مانده بود و هیچ حرکتی نمیکرد، حالا دیگر تقریبا مقابل چشمانش رسیده بود و میتوانست آن را از پهلو ببیند.
پستی و بلندیهای برگ از این زاویه و رنگ نارنجی آن باعث شده بود که شبیه به تپههای شنی در کویرها به نظر بیاید. با خودش مجسم میکرد که شاید هر لحظه شهابسنگی آسمان بالای تپههای شنی کویر روی برگ را بشکافد و شازده کوچولوی قصهها را سوار بر خود به سطح برگ بیاورد تا آن گفتگوی خاطرهانگیز را با روباه آغاز کند و دست آخر برسد به اینکه: «اهلی کردن یعنی چه؟».
در حالی که در افکار و داستانسراییهای خود غرق شده بود، ناگهان دختر جوانی را درست پشت برگ دید که با نگاه کنجکاوی به او خیره شده بود. دختر بیمقدمه از او سوال کرد: «برای دیدن خانم پروفسور سارا کریگن به اینجا اومدم. شما نمیدونید کجا میتونم پیداشون کنم؟» از آنجا که در زمان گفتن این کلمات دهان دختر کوچکترین تکانی نخورد، به راحتی میشد فهمید که نیمدوجین از آن نانوباتها در پشت چشمان زیبایش، درست در مغزش، جا خوش کردهاند که میتواند با تلهپاتی با پیرزن گفتگو کند. (۱)
پیرزن پرسید: «باهاش چیکار داری؟»
دختر جوان گفت: «مطلع شدم که متاسفانه ایشون قصد ندارن از سهمیه عمرشون (۲) استفاده کنن و به زودی از بین ما میرن. خواستم هم قبل از این اتفاق افتخار ملاقاتشون رو داشته باشم و هم در مورد یه پروژه ازشون کمک و مشاوره بگیرم.»
پیرزن گفت: «درسته … در مورد چه پروژهای؟»
دختر جوان گفت: «متاسفانه فعلا در مرحله تحقیقاتی هستیم و نمیتونم جز به خودشون در این مورد چیزی بگم.»
پیرزن گفت: «برای همین پرسیدم … چه پروژهای؟»
دختر جوان که تازه فهمیده بود چه اتفاقی افتاده، چشمهایش از فرط خوشحالی درخشید، دستانش را مقابل گردنش گره کرد و با عجله و هیجان گفت: «خانم پروفسور، واقعا خودتونین؟! وای واقعا خوشحالم از دیدنتون.» و بعد در حالی که دستش را برای دست دادن با پیرزن دراز میکرد گفت: «من گیسو ارجمند هستم، دانشجوی رشته سازههای فضایی».
پیرزن گفت: آها از این رشتههای باکلاس جدید. زمان ما تو این حوزه فقط یه رشته عمران بود با یه سری گرایش مرتبط.» و بعد گفت: «متاسفانه نمیتونم بهتون دست بدم. مدتهاست که تسریع زیستی (۳) رو متوقف کردم. پس اگر نمیخوای طولانیترین دست دادن تاریخ رو تجربه کنی، بهتره بیخیال بشی خانم زیبا.»
گیسو در حالی که با تعجب دستش را عقب میکشید گفت: «مگه میشه؟ شوخی میکنید؟ یعنی تو تمام آواتارهاتون (۴) همینطوره؟»
پیرزن گفت: «آواتاری وجود نداره. همین یکیه فقط.»
گیسو که مشخص بود حسابی جا خورده است گفت: «یعنی کل آگاهیتون رو یکجا و برای تماشای این برگ صرف کردید؟! من شنیده بودم شما به خاطر نقش اصلیتون در شکلگیری نانوباتهای زیستی، دسترسی نامحدودی به توان پردازشی و آواتارهای متفاوت دارید.»
پروفسور گفت: «البته دسترسی نامحدود که نه خانم جوان، ولی تقریبا همینطوره. اما ترجیح میدادم این روزهای آخر زندگی رو مثل استاد باستانی تو سکانس مربوط به مرگش در فیلم دکتر استرنج (۵)، حسابی طولانی کنم. هیچوقت نفهمیدیم که چه جزییات مسحورکنندهای رو در افتادن یک برگ از درخت از قلم انداختیم. راستی از اسمتون برمیاد که ایرانی باشید.»
دختر جوان که عمیقا به فکر فرو رفته بود، با این حرف پروفسور به خودش اومد و گفت: «بله خانم کریگن»
پرفسور گفت: «هممممم که اینطور. همکاران ایرانی زیادی داشتم. اونها همیشه جزء بهترینها بودند. به چهره و سن و سالتون نمیخوره ازدواج کرده باشید. واقعا هفده هجده ساله هستید یا نه؟»
گیسو که فهمیده بود که پروفسور از روی حلقهاش متوجه متاهل بودنش شده است، با دست راستش حلقهاش را در انگشتش چرخاند و در حالی که آرام میخندید گفت: «درست متوجه شدین خانم دکتر. من متولد ۲۱۲۳ هستم. نوامبر امسال میرم تو ۳۱ سالگی. بعد از اینکه مطمئن شدم که جیمز هم ۱۸ سالگیم رو بیشتر میپسنده، معکوسسازی (۶) سن استفاده کردم و تو همین سن فریز کردم (۷) خودم رو.»
پروفسور گفت: «جیمز باید همسرتون باشه. درسته؟»
گیسو گفت: بله بله … فعلا فقط نامزدیم. البته خیلی دلش میخواست باهاتون ملاقات داشته باشه، اما متاسفانه شرایطش پیش نیومد که باهام بیاد. الان تو ۱۷ تا از آواتارهای دیگهم با همدیگه هستیم و تو همشون بهتون سلام میرسونه.»
پروفسور گفت: «همه چیز تغییر کرده. دیگه هیچی شبیه زمان ما نیست؛ حتی زندگی مشترک. ۱۷ تجربه همزمان وحشتناکه.»
دختر با عجله گفت: «ولی به نظر من زمان شما وحشتناک بوده. البته ببخشیدها، ولی برای من اصن قابل تحمل نیست که از جیمز دور باشم. ما همیشه حداقل تو ۷ یا ۸ آواتارمون با هم هستیم تو جاهای مختلف.»
پیرزن به آرامی گفت: «شما جوونهای امروز خیلی چیزها رو از دست دادین و فقط خدا میدونه که چه چیزهای دیگهای رو قراره از دست بدین. دیگه حتی نمیدونین دلتنگی یعنی چی. واقعا حیفه تجربه نکردنش و دور نبودن برای دلتنگ هم شدن.»
دختر که دوباره حرفهای پیرزن نظرش رو جلب کرده بود و به فکر فرو رفته بود گفت: «همممم … شاید حق با شما باشه. راستی اینجا کجاست؟ تا حالا اینجا نیومده بودم. چرا اینجا هستین؟»
پروفسور گفت: «سیاره یادگار از منظومه اسنایدر (۸). اینجایی که هستیم خیلی شبیه محل بازی من و دوستهام تو دوران کودکیم روی زمین هست. اون موقع ۹ سالم بود، سال ۲۰۱۲ اگر اشتباه نکنم. الان دیگه روی خود زمین هم همچین جایی پیدا نمیشه. این سیاره رو شبیه گذشتههای زمین درست کردن.»
گیسو در حالی که به اطراف نگاه میکرد گفت: «آره، خیلی بکر به نظر میاد. اولش که اومدم اینجا فکر کردم ووکی مصرف کردم.»
پروفسور گفت: «ووکی؟ اون چیه دیگه؟»
و دختر جوان گفت: «یه نوع ماده مخدر جدید هست. مستقیما روی ادراک، آگاهی و آواتارها تاثیر میذاره. جهانهای جیبی کوچیک، چند آواتار در یک مکان و تجربههای عجیب غریب دیگه. یجور کد تقلب برای محدودیتهای قانونی آواتارها، آگاهی و توان پردازشیه.»
پروفسور کریگن گفت: «هوففففف از دست شما. تجربه عجیب و غریب تر از چیزی که الان هستیم هم مگه میشه داشت؟ هیچوقت قانع نمیشین.»
گیسو گفت: «راستش از نظر من عجیب غریبترین چیزی که تو این دنیا هست، همینه که شما نمیخواید از سهمیه عمرتون استفاده کنین. تصمیمتون برای من قابل احترامه، ولی مطمئنید که دارید کار درستی میکنید؟ یعنی اینکه بقیه از این موضوع و رفتن شما از بین ما ناراحتن، تاثیری در تصمیمتون نداره؟ من مطمئنم همه ما و حتی خود شما ترچیح میدادیم خود شخص افرادی مثل استیون هاوکینگ فقید (۹) رو اینجا میداشتیم، نه آگاهی شبیهسازی شده ایشون رو.»
پروفسور کریگن گفت: «لطفی که تو و بقیه دارین برای من قابل درکه، ولی به نظرم لازمه که تموم بشه. زمانی که ۱۴ ساله بودم، یکی از بزرگترین دانشمندان زن جهان از بین ما رفت. مریم میرزاخانی … بهش میگفتن ملکه ریاضیات جهان.»
گیسو با عجله گفت: «بله بله میشناسمشون.»
پروفسور ادامه داد: «درسته. مرگ مریم برای من که اون موقع یه نوجوون شیفته علم بودم مثل یه الهام بزرگ بود. مریم به کاری که بهش علاقه داشت پرداخت و بلندترین قلههای اون حوزه رو فتح کرد و درست کمی بعد از اون، از دنیا رفت. از همون موقع با خودم گفتم که باید مثل مریم تاثیری مشخص در این دنیا بذارم و بعد ترکش کنم. راستش سالهاست که این اتفاق افتاده و تا همین الانش هم زیادی لفتش دادم برای رفتن. به نظرم لازمه که تموم بشه.» و بعد از کمی مکث ادامه داد: «راستی گفتی برای یه پروژه مشورت میخوای. موضوع چیه؟»
گیسو که تازه یادش افتاده بود برای چی آمده، با عجله گفت: «آها آره. همونطور که گفتم من دانشجوی رشته سازههای فضایی هستم خانم پروفسور. داریم با چند تا از دوستهام و اساتیدم روی یک ایده برای سکونت در ستارههای نوترونی کار میکنیم. البته که منظورم با کالبد فیزیکی هست.»
پروفسور گفت: «شبیه یه چالش تحقیقاتی به نظر میاد. علت انتخاب این پروژه چیه؟»
گیسو گفت: «انجمن جهانی راز سیاهچاله که چند سال پیش زیر نظر سازمان ملل شروع به کار کرد، برای خلاقانهترین پروژه مرتبط با سیاهچالهها که درک ما از اونها رو تغییر بده، یک جایزه یک میلیارد دلاری تعیین کرده. تیم تحقیقاتی ما بخشی از یه شرکت بزرگتر هست که قصد داره روی اسکان در سیاهچالهها کار کنه و ما در واقع قصد داریم برای قدم اول، اسکان روی ستارههای نوترونی رو تست کنیم که از یه سری جهات از جمله جاذبه، شباهتهایی با سیاهچالهها دارند.»
پروفسور گفت: «هممممم خیلی جالبه. زمانی که روی کاشت نانوباتها توی بدن و مغز و اتفاقات بعدش کار میکردیم، تصور میکردیم داریم در مرزهای جاهطلبی قدم میذاریم و دیگه هیچکس کاری بزرگتر از اون انجام نمیده. اما الان با این پروژههای جدید، خیلی به تفکرات اون موقع خودمون شک میکنم.»
دختر جوان گفت: «نفرمایید خانم پروفسور. همه انسانها و همینطور ما همیشه مدیون کارهای شما هستیم.»
پرفسور گفت: «انسان …؟!» و پس از لحظهای تفکر ادامه داد: «بگذریم … به هر حال سوژه جالبیه. مایلم از نزدیک کارتون رو ببینم تا ببینم چه کمکی از دستم برمیاد.»
گیسو از خوشحالی کمی روی پنجههای پاهایش بلند شد و با هیجان گفت: «خیلی ممنون خانم پروفسور. برای ما باعث افتخار خواهد بود. هر زمان که مایل بودید در خدمت شما هستیم. من اطلاعات مورد نیاز رو براتون میفرستم و بیصبرانه منتظرتون هستیم.»
پروفسور گفت: «حتما. منتظر اطلاعاتتون هستم و بهتون سر میزنم.»
گیسو با لبخند گفت: «لطف میکنید. خیلی خوشحال شدم از ملاقاتتون. به امید دیدار.»
پروفسور گفت: «به امید دیدار.»
دختر جوان با همان سرعتی که آمده بود، از پسزمینه برگ محو شد. توجه پیرزن دوباره به برگ جلب شد. برگ کوچکترین تکانی نخورده بود و به نظر میآمد هنوز شازده کوچولو در سطح کویر آن فرود نیامده بود. به هر حال پیرزن باید منتظر میماند تا اگر فرود آمد، به او بگوید که حواسش به آن مار موزی باشد و او را تا سیارهاش به سلامت همراهی کند.
پینوشت:
۱. انتظار میرود با قرار دادن نانوباتها در مغز در حوالی سال ۲۰۴۰، برخی قابلیتها مانند تلهپاتی ممکن شود.
۲. بر اساس پیشبینیهای ری کورزویل (آیندهپژوه، نویسنده و محقق)، از سال ۲۰۲۶ و با افزایش امید به زندگی، ساز و کاری برای تمدید عمز یا به عبارتی اجازه زنده ماندن از سنی خاص به افراد در نظر گرفته میشود.
۳. تکنولوژی فرضی که با افزایش سوخت و ساز بدن فرد، به وی اجازه حرکت بسیار سریعتر از تواناییهای پیشفرض فیزیولوژیکی وی میدهد.
۴. یکی دیگر از دستاوردهای کارگذاری نانوباتها در مغز این خواهد بود که فرد میتواند به صورت همزمان در چند آواتار مجازی، به فعالیتهای موازی بپردازد. در یکی مقاله بخواند، در یکی تلفن بزند، در یکی مشغول بازی باشد، در یکی در سفر باشد و …!
۶. معکوسسازی سن: برعکس کردن نرخ آهنگ پیری و جوان شدن فرد.
۷. فریزسازی سن: متوقف کردن ژن پیری و جریان طبیعی پیر شدن فرد.
۸. این سیاره و منظومه، تخیلی از افکار نویسنده در مورد یک مجموعه شبیهسازیشده از منظومه شمسی است.
۹. پروفسور استیون هاوکینگ امروز صبح در سن ۷۶ سالگی از دنیا رفت. یادش گرامی.
۱۰. این مطلب استثنائا خارج از برنامه زمانی انتشار مطلب منتشر شد.
«هر سهشنبه شب، ساعت ۲۰:۲۰، مهمون من باشید در بخش بلاگ سایتم، با یه مطلب جدید. شااااید بعضی وقتها خارج از این زمانبندی هم نوشتم؛ چک کنید. :دی
اگر هم دوست دارید از نوشتههای جدید مطلع بشید، هم میتونید یه ایمیل با عنوان «خبرم کن» به Hi@MohsenElhamian.com بزنید تا ارسالل مطالبب جدید رو از طریق ایمیل بهتون خبر بدم، هم میتونید به این کانال تلگرامی بیاید.»
بسیار زیبا و جالب بود محسن جان!
این آینده پژوهی هم عالمی داره واس خودش!
ممنون بابت نظرت ابراهیم
امیدوارم یکی از ارائههای بعدیم در موردش رو باشی. دوست دارم در موردش بهت بگم … همونطور که به باقی بچهها گفتم. 😉
عالی بود 👍👍
قطعا اگه ارائه ات رو نمیبودم
داستانت رو تخیلی توهمی میدیدم :)اما الان واسم جذاب بود و نزدیک ب واقعیت 😊
ممنون بابت نظرت فاطمه
خوشحالم که مطلب رو پسندیدی.
و خوشحالترم که به نظرت دور از واقعیت نبوده. 🙂
درود بر این قلم شیوا…
اون قسمتی که گیسو گقت
(انجمن جهانی راز سیاهچاله که چند سال پیش …)
تو ذهن من انجمن جهانی خیلی بزرگ اومد!! ینی کلاً فضای داستان جوری تحت تأثیر قرار داده بود منو که کلاً تو یه عالم دیگه بودم و این عالی بود
ممنونم ازت
هم بابت اینکه وقت گذاشتی و خوندی … و هم بابت نظر لطفی که نسبت بهم داشتی. 😉
خیلی عالیه، خصوصا که این رو از تو میشنوم. 😊✌️
واقعیت رو گفتم
لذت بردم
قلمت همواره شیوا ^-^ 🌹
موقع خوندن این نظرت که کلاً تو یه عالم دیگه بودم و این عالی بود 😉 :دی 🌹🌹🌹
سلام
خیلی جالب بود من نوشته های شما رو پیگیری میکنم خیلی خلاقانه و واضح روایت می کنید و من از شما و داستانها و نوشته هاتون الهام میگیرم
ممنونم
موفق باشید.
درود بر شما
ممنون بابت نظرتون و لطفی که به بنده دارید.
خوشحالم که مورد توجهتون قرار گرفته. 😊
موفق باشید.
اونقدر روایت جالب و قریب به وقوعیه که آدم زندگی تو اون آینده را توش تجربه میکنه
عالی عالی …
ممنون از لطفی که داشتید.
با شما موافقم و به لمس چنین آیندهای امیدوارم.
با آرزوی بهترینها.