تکامل پنهان | داستان کوتاه

چشمهایش را باز کرد. همسرش از اتاق پذیرایی با صدای بلند اسم او را صدا میزد. کمی بدنش را کش داد و از تختخواب بیرون آمد و به اتاق پذیرایی که رسید، در حالی که با یک دستش چشمش را میمالید با لحنی غر مانند گفت: «یومیکا فکر نمی‌کنی بهتر باشه با داد و بیداد من رو بیدار نکنی؟»
زن با لحنی معترض گفت: «اینم جای دستت درد نکنه گفتنت. بازم که با لباس بیرون خوابیدی تنبل خان.»

مرد خمیازه بلندی کشید و با تعجب به اطراف اتاق نگاه کرد و گفت: «تغیر دکوراسیون دادی؟ کی بیدار شدی که فرصت اینهمه کار رو کردی؟» البته خانه ساده آنها وسایل زیادی نداشت که به کار مفصلی برای تغییر دکوراسیون نیاز داشته باشد. خانه‌ای کوچک با دو اتاق که البته حیاط دلبازی داشت.
لبخند بزرگی روی صورت یومیکا نقش بست و گفت: «آره دیگه. گفتم فضای خونه عوض بشه یه کم که ذهنت برای نوشتن بازتر بشه. شیرو هنوز نمیخوای بگی داستان جدیدت در مورد چیه؟»

شیرو دوربینش را از روی قفسه برداشت و کنار میز نشست و در حالی که دوربین را به سمت یومیکا گرفته بود گفت: «چرا، میخوام بهت بگم.» یومیکا با شنیدن این جمله خنده‌ای از سر ذوق زد و شیرو در همان لحظه شاتر دوربین را فشار داد و تصویرش را ثبت کرد.

تکامل پنهان - داستان کوتاه - Mohsen Elhamian - وبسایت شخصی محسن الهامیان

یومیکا دوربین را از شیرو گرفت و همینطور که عکسش را نگاه می‌کرد با خوشحالی گفت: «خب … داستانت در مورد چیه؟ مشتاقانه منتظرم بشنوم.»
شیرو در حالی که محو تماشای یومیکا بود خنده تلخی زد و به آرامی گفت: «داستان نیست. دارم خاطراتم بعد از مرگ تو رو می‌نویسم عزیزم.»

یومیکا همانطور که سرش را پایین انداخته بود و مشغول تماشای عکسش بود با خنده گفت: «خودت رو مسخره کن. جدی میگم، در مورد چیه؟» شیرو جوابی نداد. یومیکا با تعجب سرش را بالا آورد و وقتی شیرو را دید که مات تماشایش بود و قطره اشکی از چشمانش افتاده بود خشکش زد. لبخند عمیق روی صورتش جای خود را به ترکیبی از ترس و غم داد و با لحنی پر از شک گفت: «جدی گفتی اون حرف رو؟»
شیرو دست یومیکا را در دستهایش گرفت و مقابل لبهایش برد و بوسید و همینطور که به دست یومیکا نگاه می‌کرد، نفس عمیقی کشید و گفت: «بله عزیزم، جدی گفتم.» شیرو به خوبی می‌توانست سرد شدن دست یومیکا و رها شدنش در دستانش را حس کند.
یومیکا که کاملا گیج شده بود گفت: «ببین، می‌دونم روزهای سختی رو گذروندیم. چیزی نمونده بود که کرونا ما رو از هم جدا کنه، اما تو کنارم بودی و نذاشتی این اتفاق بیافته. دیگه اون روزهای سخت گذشتن. ما از پسش براومدیم.»
شیرو سرش را پایین انداخت و با صدایی بسیار آرام گفت: «نه … ما شکست خوردیم یومیکا.»

یومیکا که دیگر کلافه شده بود، این بار با لحنی شاکی گفت: «یعنی چی شکست خوردیم؟ معلوم هست چی داری میگی؟ دیوونه شدی؟ من اینجام.»
شیرو نفس عمیق دیگری کشید و اشک‌های روی گونه‌هایش رو پاک کرد و گفت: «بله، تو کرونا گرفتی عزیزم. ولی ما از پسش برنیومدیم و من تو رو از دست دادم.»
نفس‌های یومیکا به شماره افتاده بود. کمی به زمین خیره شد و با لحنی سرد گفت: «ولی من که اینجام. اگر من مردم، پس اینجا چیکار می‌کنم؟»
شیرو ادامه داد: «توی یازده سال گذشته، من نتونستم با مرگ تو کنار بیام یومیکای من. به خاطر بی‌احتیاطی‌های من بود که کرونا گرفتم و به خاطر مراقبت از من بود که تو کرونا گرفتی و مردی.» این بار یومیکا دست شیرو را در دست‌هایش گرفت.

شیرو لبخند تلخ دیگری زد و گفت: «سه سال پیش شرکتی رو شروع کردیم و تلاش کردیم آگاهی آدم‌هایی که مردن رو شبیه‌سازی کنیم. تلفیقی از خاطرات فرد در ذهن نزدیکانش و رد پای دیجیتالی که ازش در شبکه‌های اجتماعی و عکس‌ها و فیلم‌ها و جاهای متفاوت باقی مونده. اسمشون رو گذاشتیم همزاد دیجیتالی. تو یکی از اون آگاهی‌ها هستی و همینطور این فضا که درست شبیه خونه خودمون ساخته شده.»
یومیکا با لحنی سراسر غم گفت: «و الان مشغول آزمایش اون آگاهی دیجیتالی هستین؛ یعنی من.»
شیرو پاسخ داد: «فضا رو طوری ساختم که دوست داشتم در واقعیت اتفاق بیافته. اینکه تو از اون بیماری لعنتی جون سالم به در بردی و من ناخواسته به کشتنت ندادم و زندگی کوچیک قشنگمون رو ادامه دادیم. هر آزمایش یک هفته.»

یومیکا کمی به فکر فرو رفت و سپس سرش را بالا آورد و دست چپش را روی قلب شیرو گذاشت و گفت: «تو زندگی من هستی شیرو، نه قاتل من. من زندگی خوبی کنار تو داشتم، ولی اینجا … اینجا نه. نه من واقعا زنده‌ام و نه این واقعا زندگی ماست. خواهش می‌کنم تمومش کن و من و خودت رو بیشتر از این اذیت نکن.»
شیرو به دست یومیکا روی قلبش نگاه می‌کرد. سرش را بالا آورد و با نگاهی مصمم به یومیکا نگاه کرد و گفت: «دوباره تو رو از دست نمیدم.» و بدون توجه به تقلاها و اعتراض‌های یومیکا پیشونی او را بوسید و به آرامی گفت: «خروج»




متصدی دیسکی شیشه‌ای که روی آن نوشته شده بود «سوژه شماره ۷۷» را از روی پیشانی ارسلان برداشت. ارسلان به آرامی روی لبه تخت نشست و نفس عمیقی کشید. شریکش از در اتاق وارد شد و گفت: «جالب‌تر از دفعه‌های پیش بود. نظر خودت چیه؟»
ارسلان گفت: «آره بهروز. یومیکا تو این یکی هفته آزمایشی کاملا من رو به عنوان شوهرش پذیرفت و بهتر از هفته‌های قبلی پیش رفت. اما تنها چیزی که درک نمی‌کنم اینه که چرا با وجود یکسان بودن سناریوی آزمایش، هر بار واکنش‌هاش فرق میکنه؟»
بهروز گفت: «نمی‌دونم. شاید این چیزی که بهش میگیم آگاهی دیجیتالی، توانایی تکامل داره.» ارسلان دستی به سرش کشید و همینطور که از جایش بلند میشد گفت: «نمی‌دونم واقعا. باید یجوری بررسیش کنیم.»

بهروز گفت: «راستی این یارو ژاپنیه اینجاست. همینی که با استفاده از خاطرات و رد پای دیجیتالی خانمش، سوژه شماره ۷۷ رو ساختیم. باز اومده داد و بیداد.» ارسلان با تعجب گفت: «حرف حسابش چیه؟» بهروز گفت: «اراجیف. میگه خانمم هر شب میاد به خوابم و میگه من در حقش بدی کردم که خاطراتش رو به شما فروختم و داره عذاب میکشه و از این حرف‌ها.» ارسلان با بی‌حوصلگی گفت: «مرتیکه ابله خرافاتی. هیچ غلطی نمیتونه بکنه. بندازینش بیرون.»

یکی از پرسنل مجموعه به آرامی وارد اتاق شد و گفت: «ببخشید آقای رئیس، همونطور که امر کرده بودین، پرونده پزشکی خانمتون رو از بانک اطلاعاتی قربانیان کرونا آوردم براتون.» و پرونده‌ای را که رویش نام «کیانا فرخی» نوشته بود را به ارسلان داد.
ارسلان همانطور که پرونده را بررسی می‌کرد به دفترش رفت و پشت میزش نشست. پرونده را کنار قاب عکسی از خود و همسرش گذاشت که روبان سیاهی در گوشه‌اش قرار داشت. قاب عکس را برداشت پشتش را باز کرد و دیسک شیشه‌ای داخلش را بیرون آورد و نوشته روی آن را با صدای بلند خواند: «آگاهی دیجیتالی کیانا»

در همین مورد بخوانید  اسیر آگاهی | داستان کوتاه

4 دیدگاه دربارهٔ «تکامل پنهان | داستان کوتاه»

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *