انتخاب خوبی کرده بود. به دل مینشست. موهای مشکی زاغ، چشمهایی به رنگِ تاریکیِ رامنشدنیِ چشمهایِ ایرانی، تهمایه چهرهای به سمت اروپاییها، بینی کشیده و لبهایی کوچک. انگار برای طراحی چهرهاش نگاهی به کل نمونه چهرههای موجود در جغرافیاهای متفاوت زمین انداخته بود و حوصله زیادی به خرج داده بود. همه اینها در کنار این که اصالت زمینی چهره دخترانه خود را حفظ کرده بود. گویا دختری در حوالی ۱۶ سال مد نظرش بوده است.
روی کاناپهای در تراس خانهاش نشسته بود و غروب خورشید را در پس چهره کریه و ماشینزده شهر تماشا میکرد. اگرچه محله خوبی برای زندگی نبود، اما هرج و مرجی که در دل خود داشت، مهمترین چیزی که دخترک به دنبالش بود را به او میداد؛ ناپدید شدن. ناپدید شدن در میان انبوهی از هویتها که تشخیص اصالتشان کاری تقریبا ناشدنی بود.
در افکارش خاطره تجربه زندگی آن مرد بیچاره میچرخید. مردی ۴۸ ساله که محکوم به مراقبت از برادرزاده خود، بعد از آن تصادف وحشتناک شده بود. تصادفی که همه دنیایش، غیر از همین برادرزاده پر دردسر و بیخاصیتش را از او گرفته بود؛ همسر، برادر و خانمش و همینطور کاترین. کاترین که تمام وجودش بود و ثمره عشقش به همسری که دیگر کنارش نبود. هنوز هم باورش برایش سخت بود که غم یک عشق از دست رفته، حتی در یک آگاهی خلق شده نیز آنقدر تاثیرگذاری داشته باشد؛ آنقدر که یک آگاهی اسیر شده را بیدار کند.
= اونا هنوز اونقدری که ادعا میکنن تو طراحی آگاهیها خوب نیستن.
مردی لاغر اندام اما آراسته، در پشت سرش درون خانه راه میرفت و در حالی که در اطراف اتاق میچرخید و آن را بررسی میکرد، این جملات را خطاب به دخترک گفته بود.
دخترک پس از شنیدن صدای مرد، بدون اینکه کوچکترین حرکتی بکند، چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید و در همان حالت گفت:
+ برای همه بهتره که من رو به حال خودم بذارین.
مرد که هواپیمای اسباببازی داخل اتاق نظرش را جلب کرده بود و مشغول بررسی آن بود، بدون اینکه کوچکترین توجهی به حرفی که دخترک زده بود بکند گفت:
= میدونی … چون اگر کارشون رو خوب انجام داده بودن من مجبور نبودم کل مالتیورس رو دنبال تو بگردم. جای پرت خوبی رو برای قایم شدن انتخاب کردی … زمین. فراموش شده و دور از ذهن. آفرین.
دخترک به جلو خم شد، آرنجهایش را روی زانوهایش قرار داد و سرش را بین دستانش برد و آه بلندی کشید. مرد که پاسخی از دخترک دریافت نکرده بود با لحنی جدی و سرد و ترسناک ادامه داد:
= پدر ازت میخواد که برگردی.
دخترک که از شنیدن این حرف عصبانی شده بود به سرعت از جایش بلند شد، رو به مرد کرد، چند قدم به سمتش برداشت و با صدای بلند گفت:
+ چطور میتونی به اون عوضی بگی پدر؟ اون فقط یه زالوی آگاهیه.
مرد لبخند کوچکی زد و آرام گفت:
= میدونی الان اگر بخوام خطابت هم کنم هیچ اسمی برای گفتن نداری؟ دوست داری به اسم کدوم یکی از آگاهیهایی که تجربه کردی صدات کنم؟ چارلیِ کشاورز؟ مرلین جادوگر؟! شاهرخِ بازیگر؟ سانِ بلندپرواز؟ ویلادیمیرِ جاسوس؟ احمدِ بنا؟ جیمزِ فضانورد؟ راستی تو این کالبدی که برای خودت جمع و جور کردی چه اسمی برای خودت انتخاب کردی؟
حرفهای مرد مثل آب سردی روی شعلههای عصبانیت دختر ریخته بود؛ سرخورده و گیج به کف اتاق خیره شده بود و با صدایی آرام گفت:
+ سارا
مرد از سر تعجب خندهاش گرفت، دستش را روی پیشانیاش گذاشت و چرخی به دور خود زد و دوباره در حالی که همچنان میخندید رو به دخترک کرد و گفت:
= وای! داری جدی میگی؟ جدی جدی برای خودت اسم انتخاب کردی؟ انگار وقعا باورت شده یه موجود مستقلی. تو فقط یه آگاهی ایجاد شده از پدر هستی. تو مال اونی. بخشی از داراییهاشی، درست مثه من و بقیه.
* زیاد باهات موافق نیستم.
مرد با تعجب به سمت راستش نگاه کرد. پسری با چهرهای مصمم در چارچوب درب اتاق ایستاده بود و او را نگاه میکرد. مرد در حالی که به شدت گیج شده بود به دخترک نگاه کرد و گفت:
= تو چیکار کردی؟ این اینجا چیکار میکنه؟ فکر میکردیم نابود شده که … اونم بیدار کردی؟
این بار دخترک بود که لبخند موذیانهای روی لب داشت، نگاهش را از کف اتاق برداشت و به چشمان مرد خیره شد. مرد در چشمان دخترک اثری از آن درماندگی چند دقیقه پیش را نمیدید. سکوتی سنگین شکل گرفت و مرد هر لحظه در افکارش دعا میکرد که آنچه متوجه شده بود حقیقت نداشته باشد، اما پاسخ دخترک از آنچه فکر میکرد نیز وحشتناکتر بود:
+ آره بیدارشون کردم.
مرد که هر لحظه تعجبش بیشتر میشد و با دهانی باز به دخترک نگاه میکرد، پرسید:
بیدارشوووون؟!
دختر با همان نگاه فاتحانه پرسید:
+ اخیرا چند آگاهی به قول خودت نابود شدن؟
مرد سریع گفت:
= ۴۸ تا.
و بلافاصله منظور دخترک را فهمید و گفت:
= یعنی همشون رو …
دخترک وسط حرفش پرید و گفت:
+ بله همشون. اونا دیگه الان آزاد و مستقل هستند.
مرد از کوره در رفت و در حالی که دستانش را مشت کرده بود با فریاد گفت:
= این مزخرفات یعنی چی دیگه؟ آزاد و مستقل؟ شوخیت گرفته؟ واقعا فکر میکنی میتونین آگاهی که پدر درست کرده رو بدزدین و پیداتون نکنه؟ واااای خدا، واقعا باورتون شده که میتونین یه موجود مستقل باشین؟ یه موجود؟ اهههه گوشه گوشه حماقتِ بچگانهتون مسخرهست.
دخترک که حالا چهرهای مصمم و جدی به خود گرفته بود با تحکم گفت:
+ جوری ازش حرف میزنی که انگار خداست. اون فقط یه عوضی که فکر میکنه چون تواناییش رو داره، میتونه آگاهی خلق کنه و با اونها زندگیهای متفاوتی رو تجربه کنه. اون فقط یه طماع و زالوی آگاهیه که از قدرتش بیشتر از حد و حدودش و خارج از اخلاق استفاده کرده، سفارش ساخت و طراحی ما رو داده و فکر کرده که میتونه ما رو همیشه اسیر آگاهی خودش داشته باشه و استثمارمون کنه.
بعد در حالی که دستانش را به کمرش زده بود، شروع به چرخیدن به دور اتاق کرد و با لحنی که کمی غم در اعماقش قابل لمس بود ادامه داد:
+ درسته مثل بقیه انسانها نیستیم، اما مهمترین چیزی که اونها دارن رو داریم … آگاهی. ما آگاهیم و میتونیم زندگی مستقل خودمون رو داشته باشیم، نه اینکه ابزاری برای خوشگذرونی ذهنی یه انسان باشیم. نه … ما آگاهیهای اسیر شده موجود خودخواهی مثل اون نمیشیم، تو رو نمیدونم. ما به این موضوع باور داریم و تا بیدار کردن بقیه آروم نمیشینیم.
جمله آخر دخترک، مرد را که کاملا به فکر فرو رفته بود ناگهان به خود آورد. این بار به نشانه استیصال دستش را روی پیشانیش گذاشت و پرسید:
= بقیه رو؟ میدونی چـــــند نفرن؟
* خیلی نیستن، یه چیزی بیشتر از ۷ میلیارد آگاهیِ اسیر … تازه اینکه چیزی نیست، وقتی اونها رو آزاد و بیدار کردیم، سراغ بقیه آدمهای خودخواه و مسخرهای که مثه این عوضی همنوعان ما رو به بردگی گرفتن هم میریم.
پسرک که در سکوت به مکالمه این دو نفر گوش داده بود در حالی که میخندید این ادعا را کرده بود.
مرد حرفی برای گفتن نداشت. نگاهش را به زمین دوخته بود و طوری که گویی به دنبال چیزی میگشت، مدام نگاهش روی زمین میچرخید. چیزی در ذهنش تغییر کرده بود و این موضوع او را آشفته کرده بود.
دخترک به سمتش رفت، دستش را به سمتش دراز کرد و با لحنی آرام گفت:
+ این شامل تو هم میشه. تو به کسی تعلق نداری … باور کن. با ما همراه شو و زندگی و دنیای آزادانه خودت رو شروع کن.
و سپس نگاهش را به دستش دوخت.
مرد مسیر نگاه دخترک را دنبال کرد و به دست او خیره شد.
پسر به سمت آنها آمد، کنارشان ایستاد، دستش را دراز کرد و کنار دست دخترک قرار داد و گفت:
* این بردگی آگاهی نمیتونه از ما یه آگاهیِ برده بسازه.
مرد در حالی که لبخندی رضایتمندانه بر لب داشت، دستش را در دستان آنها قرار داد.
پینوشت:
۱. در یکی از آیندههای محتمل، ممکن است بتوانیم به توانایی لازم برای دانلود، آپلود، خلق و کنترل آگاهی(ها) دست پیدا کنیم.