– از اینطرف آقا …
خانم جوان که به استقبال پیرمرد آمده بود، در حالی که با دست به آسانسور اشاره میکرد، کمی جلوتر از مرد راه افتاد. به آسانسور که میرسد، دم در منتظر میماند تا پیرمرد جلوتر از او وارد شود. هر دو سوار آسانسور میشوند.
+ چقدر طول میکشه؟
پیرمرد در حالی که با نگاه عمیقی به چشمهای زن جوان نگاه میکند، این سوال را از او میپرسد. خانم جوان با خنده میگوید:
– میدونم زمان براتون مهمه آقای رییس. اینجا همه شما رو میشناسن … تا یکی دو دقیقه دیگه میرسیم. این سیستم رو تازه راه انداختیم و خیلی سریعتر از سیستم قبلیمون هست.
پیرمرد با آرامش و لبخند محوی بر روی لبش میگوید:
+ نه خانم جوان … منظورم فرآیند هست. چقدر طول میکشه؟
– آها منظورتون فرآیند هست؟ میانگین ۳ دقیقه. بستگی داره که سوژه مد نظر شما چی باشه. در واقع ما بررسی میکنیم که …
پیرمرد با کلافگی وسط حرفش میپرد و میگوید:
+ نیازی نیست توضیح بدید، خودم در جریانم. ولی به من گفته بودند میانگین افزایش چشمگیری کرده.
– متاسفانه هنوز کارهای ما روی بروزرسانی تازه تموم نشده. به محض کامل شدن، اطلاعیه رسمی میدیم جناب.
پیرمرد که مشخص است از این حرف کمی عصبانی و دلخور شده است، نگاهش را از زن جوان میگیرد و به نمای بیرون از آسانسور خیره میشود. آسانسور که به مقصد میرسد، هر دو پیاده میشوند و به سمت تنها در موجود در انتهای راهرو میروند. پس از تایید هویت، فرآیند آغاز میشود.
+ یک بار دیگه …
پیرمرد در حالی که به اطراف نگاه میکند، این حرف را زیر لب میگوید. یک کوچه که یک سمتش درختکاری شده و خانههایی با نماهای متفاوتِ آجری و سنگی در دو سمتش، کنار به کنار قرار گرفتهاند. اوضاع آسفالت وسط کوچه اصلا خوب نیست و مشخص است که بارها کنده شده است. ساعت حدود ۱ ظهر است و غیر از پسرک کوچکی که در سایه یکی از درختان نشسته است، کسی در کوچه دیده نمیشود. پیرمرد، پسر کوچک را که کنار در حیاط خانهشان سخت مشغول بازی است صدا میزند.
+ آقا کوچولو … آقا کوچولو
پسرک سرش را از گوشی کوچکی که در دست دارد بیرون میآورد و با نگاهی پر از کنجکاوی به پیرمرد خیره میشود.
– بله آقا؟ من رو صدا زدین؟
+ آره آقا کوچولو. اون چیه تو دستت؟ چیکار میکنی؟
پسرک که انگار منتظر این سوال بود، برقی در چشمانش میافتد و بلند میشود و کمی به مرد نزدیک میشود و با هیجان توضیح میدهد:
– به این میگن موبایل آقا … مال بابامه. اینها تازه اومدن. دارم بازی میکنم باهاش. خیلی خفنه.
پیرمرد لبخند کوتاهی میزند و میگوید:
+ آها … خفن! خب چی داره که … خفنه آقا کوچولو؟! راستی اسمت چیه پسر خوب؟
– یه بازی خیییییلی جالب. ببینید این مار رو میبینید؟ با این دکمهها اینور اونور میره و من میتونم هدایتش کنم تا این میوهها رو بخوره. هرچی میوه بیشتری بخورم، مار بزرگتر میشه.
+ اوه چه جالب … خب آخرش چی میشه؟
– از یه حدی که بگذره، میرم مرحله بعد. وقتی خیلی بزرگ میشه خیلی سخت میشه. آخه نباید به بدن خود مار بخورم. تازه تله هم وسط راه هست.
+ خیلی خوبه. حتما میبری بازیت رو عزیزم. راستی اسمت رو بهم نگفتی!
پسرک با دستپاچگی و خنده میگوید:
– یزدان آقا … یزدانِ ایراندوست.
غم وجود پیرمرد را فرامیگیرد. با ناراحتی پیشانی پسرک را میبوسد و میگوید:
+ یزدان … یزدانِ عزیزم.
پسرک با گونههای گلانداخته نگاه پیرمرد میکند و لبخند میزند و احتمالا پیش خودش فکر میکند که چه پیرمرد خوبی است.
در همین حال هستند که صدای خانمی از داخل خانه میآید که پسرک را صدا میزند.
– خب آقا … با اجازه من برم. مامانم صدام میزنه. راستی شما اسمتون رو نگفتین.
پیرمرد که مشخص است مضطرب و آشفته شده است، با نگرانی به پسر نگاه میکند و میگوید:
+ اسم من مهم نیست عزیزم. باش حالا فعلا. یه کم دیگه باش، میری حالا.
– نه ممنون. مامانم دعوام میکنه اگه نرم. فعلا. خداحافظ.
پسرک این را میگوید و پشتش را به پیرمرد میکند تا برود، اما پیرمرد مچ دست چپش را میگیرد. پسرک با تعجب و کمی ترس برمیگردد و به مرد نگاه میکند و میگوید:
– آقا دستم رو چرا گرفتین؟ من دیگه باید برم.
و بعد در حالی که مشخص است دستش درد گرفته است، با ناراحتی میگوید:
– دستم رو ول کن.
پیرمرد که اشک در چشمانش حلقه زده است، با آرامش سعی میکند پسرک را متقاعد کند که بماند.
+ عزیزم حالا یه کم دیرتر بری که چیزی نمیشه. مامانت حتما ببینه نمیای، دیگه صدات نمیکنه. میتونی بعدا بری.
پسرک که حالا دیگر کاملا ترسیده است، به گریه میافتد.
– تو رو خدا ولم کن. میخوام برم پیش مامانم. ولم کن دیگه.
و صدایش بلند میشود و با گریه تکرار میکند:
– ولم کن … ولم کن …
پیرمرد که جیغ و داد پسرک را میبیند، به ناچار پسرک را از پشت بغل میکند و با دست جلوی دهانش را میگیرد. لبهایش را روی بازوی پسرک میگذارد، چشمانش را میبندد و با تمام وجود گریه میکند. پسرک که گریه امانش را بریده است و تمام تنش از ترس به لرزه افتاده است، برای رهایی از دست پیرمرد به شدت تقلا میکند.
همه چیز کش میآید … کش میآید … کش میآید … … … سیاهی.
اتمام فرآیند …
+ اههههه … بازم این صدای لعنتی.
پیرمرد با عصبانیت اتصالها را از روی شقیقهاش میکَند. دستیارها سراسیمه کمکش میکنند.
– آقای ریییس … آقای رییس … اجازه بدید خودم کمکتون میکنم.
خانم جوان که از دیدن اینهمه تغییر رفتار پیرمرد از آسانسور تا اینجا تعجب کرده است، با سرعت اتصالها را از سر پیرمرد جدا میکند.
+ به من گفته بودن فرآیند طولانیتر شده. گفته بودن حداقل دو برابر شده. اینکه زودتر از همیشه تموم شد. شما اینجا چه غلطی میکنین؟
پیرمرد در حالی که مشخص بود از شدت اضظراب دستهایش میلرزد، با فریاد حرفهایش را ادامه میداد.
= عمو جان … عمو جان … اجازه بدید من براتون توضیح میدم.
مرد میانسالی از در اتاق با عجله وارد شد، به اتاقک شیشهای محل انجام فرآیند رفت و محترمانه با پیرمرد دست داد. پیرمرد با عصبانیت نگاهی به مرد میانسال انداخت و گفت:
+ اشکان مشخصه شما تو این خراب شده چه غلطی میکنین؟ من کرور کرور اینجا سرمایهگذاری نمیکنم که هر بار همون سیرک قبلی رو تحویل من بدین.
= عمو جان هزینهها واقعا زیاده. ما برای پیشرفت کار نیاز داریم که به بالای ۱۰۰ کیلومتری بریم، اما هزینههای برج و مجموعه تو همین ارتفاع ۷۰تایی هم واقعا زیاده.
+ زیر دست و بالت رو نگرفتم که این تشکیلات رو راه بندازی و بعد راحت بیای این اراجیف رو به من تحویل بدی. میدونی اون بیرون روی زمین، کلی مدیر لایق هستن که از خداشونه مدیریت این مجموعه رو داشته باشن؟ قرار بود این چرت و پرتها رو بشنوم، میذاشتم تو همون قبرستونی که بودی بمونی. مشکل بودجه دارید، بگید. زبون باز کنید. همیشه بهونه میارید فقط.
= بله … حق با شماست.
+ هزینهها رو مشخص کنید و بفرستید دفترم. هرچه سریعتر. هزینهای درخواست بدید که بعدش دیگه این شکل بهونهها رو ازتون نشنوم.
= چشم عمو جان … فقط جناب مطمئنید همچنان قصد دارید این پروژه رو ادامه بدید؟
پیرمرد عصبانیتر از قبل، به مرد نگاه میکند و میگوید:
+ یعنی چی؟
= خب قربان … شما بهتر از من در جریانید، تونل زمانی که ما میزنیم معلوم نیست به چه خط زمانی میره. حتی مشخص نیست این یه خط زمانی پایدار باشه و بعد از اتمام فرآیند دووم بیاره.
پیرمرد با عصبانیت به نمای سیاره زمین زیر پاهایش نگاه میکند و به حرفهای مرد گوش میدهد.
= عمو جان … میدونم یزدان، برادر عزیز شما بود … ولی واقعا نمیشه جلوی اون اتفاق رو گرفت. بیشتر از ۱۱۷ سال از اون زمان گذشته … به نظرم بهتره باهاش کنار بیاید. فراموش نکنید که هدف اینجا تجاری بود قربان.
پیرمرد که کمی آرامشش رو بدست آورده بود، به آرامی به مرد نگاهی انداخت و شمرده و آهسته گفت:
+ هدف اینجا رو شما مشخص میکنید یا من؟ هدف شما تجاری هست یا من؟
مرد بدون هیچ حرفی به پیرمرد نگاه میکند.
+ حتی اگر این اتفاق تو یه خط زمانی دیگه هم بیافته، میتونم مطمئن باشم که یزدان حداقل تو یه خط زمانی تو اون لحظه به خونه برنگشته و از انفجار جون سالم به در برده.
پیرمرد این را میگوید و همینطور که نفس عمیقی میکشد و باز به زمین خیره میشود، میگوید:
+ حداقل اونجا زندهست.
پیرمرد با خستگی و بیحالیِ تمام از روی تخت بلند میشود و کتش را تنش میکند و نگاه دوبارهای به مرد میاندازد و میگوید:
+ دریچه بعدی کی باز میشه؟
= هنوز مختصات بعدی رو بدست نیاوردیم جناب. اگر قصد تغییرات داشته باشیم با تخصیص بودجه جدید، کار کمی عقب میافته، اما انتظار داریم با بهبودهایی که ایجاد میشه، بازههای زمانی گیر آوردن دریچهها رو کمتر کنیم.
+ باشه … هنوز نتونستین زمان و مکان مشخصی رو بدست بیارین یا هنوز فقط همین یه مورد هست؟
= پیشرفت داشتیم قربان، ولی به نظرم هنوز تا رسیدن به اولین نتایج عملی، خیلی جای کار داریم.
+ اوهوم …
پیرمرد این را میگوید، پشت به مرد میکند و همینطور که به سمت خروجی میرود، دستش را به نشانه خداحافظی بالا میآورد و میگوید:
+ اشکان … به کارت برس و سعی نکن نقش بزرگترها رو برای من بازی کنی.
پینوشت
۱- این مطلب به عنوان یک نمونه از «توصیههای من برای نوشتن در سایت شخصی» آماده شد.
۲- این داستان کوتاه کمی تحت تاثیر سریال West of Worlds نوشته شد.
«هر سهشنبه شب، ساعت ۲۰:۲۰، مهمون من باشید در بخش بلاگ سایتم، با یه مطلب جدید. شااااید بعضی وقتها خارج از این زمانبندی هم نوشتم؛ چک کنید. :دی
اگر هم دوست دارید از نوشتههای جدید مطلع بشید، هم میتونید یه ایمیل با عنوان «خبرم کن» به Hi@MohsenElhamian.com بزنید تا ارسال مطالب جدید رو از طریق ایمیل بهتون خبر بدم، هم میتونید به این کانال تلگرامی بیاید.»